اگر میتوانستم، دلم را برایت میفرستادم!
خاطرهای از دوستی مقام معظم رهبری و مرحوم آیتالله بهجتی
اشاره: آن روز یکی از روزهای دهه شصت بود. ائمه جمعه کشور با رییسجمهور دیدار داشتند. در میانشان چهرههای مشهور و عالمان بزرگی بودند که امروز بعضیهایشان نیستند. بعد از گزارش و سخنان آنان، نوبت رییسجمهور رسید. او پشت تریبون قرار گرفت و سخنرانیاش را شروع کرد. بحث درباره جایگاه نماز جمعه در نظام اسلامی بود. ارتباطی که شنوندگان با بحث پیدا کرده بودند باعث شده بود جز طنین سخنان گوینده صدای دیگری از سالن شنیده نشود. ناگهان سکتهای در سخنرانی پیش آمد. نظم سخن آشفته شد و نگاه رییسجمهور در انتهای سالن ماند. شاید محافظان زودتر از همه متوجه اتفاق غیر عادیای شدند. بینشان نگاههای نگرانی رد و بدل شد. شنوندگان نیز به آن سمت برگشتند. شیخ میانسالی که تازه وارد مجلس شده بود دو دستش را باز کرده بود و با چهره خندان به طرف تریبون پیش میآمد. پیش از این که پاسداران اقدامی بکنند، رییسجمهور سخنرانی را رها کرد. از تریبون فاصله گرفت و با سیمای بشاش به پیشواز او رفت. او حجتالاسلام بهجتی، امام جمعه اردکان بود. آن روز هرچند بعضی از حاضران از دوستی او با آقا مطلع بودند، اما هرگز فکر نمیکردند این دوستی اینقدر عمیق باشد که در چنین مجلسی همه آداب و ترتیبهای رایج فراموش شود!
قدمت این دوستی به سالهایی برمیگشت که آیتآلله خامنهای از مشهد به قم آمده بودند و محور طلاب فاضل و اهل ذوق و معنای حوزه گشته بودند. اما در این میان چند تنی بودند که حسابشان جدا بود و دوستیشان از جنس دیگری بود. یکی از آنان شیخ محمدحسین بهجتی بود. این آشنایی در سال 1338 در درس خارج فقه حضرت امام ره اتفاق افتاد و در جلسات مباحثه آن درس، تبدیل به دوستی دیرینهای شد و تا امروز ادامه داشته است.
پایگاه اطلاعرسانی و دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری مدظلهالعالی در پی رحلت آیتالله بهجتی (متخلص به شفق) امام جمعه فقید اردکان و شاعر متعهد کشور، خاطرهای دلانگیز از دوستی عمیق و صمیمی معظمله و آن مرحوم را که حاوی مکاتبهای است در سال 43، منتشر کرده است که ضمن تسلیت فقدان آن یار با صفا و خدوم نظام، تقدیم حضور میگردد.
یک روز، بعد از تمام شدن مباحثهام زدم به دامن طبیعت تا قدری استراحت کنم در کنار سبزهها، در کنار یک جوی آب روانی بنشینم. اگر هم حالی دارم شعری بگویم یا چیزی بنویسم. دیدم کنار جوی وسط گندمزارهای بسیار انبوه یک سید بزرگواری نشسته، البته من از پشت سر ایشان را میدیدم. دور هم بودند. فکر کردم که برادر عزیزم هست. با شور و ولع عجیبی آرام آرام رفتم، با شتاب میرفتم اما سعی میکردم صدای پایم معلوم نشود که ایشان از حال خودشان بیرون نیایند؛ تا نزدیک شدم وقتی که نگاه کردم به قیافه ایشان، دیدم عجب، ایشان کس دیگری است. آن مایه امید و من و مایه انس من که به او علاقه و ارادت میورزیدم نبود. آنچنان شد وضع روحی من که همانجا یک مثنوی پرشوری گفتم به نام «اشتباه» که بعضی از شعرهایش این است:
بیهوده خیال ماه کردم
ای وای که اشتباه کردم
ای دوست مبین خطا گناهم
این نیست نخست اشتباهم
هر روز ز مستی و خماری
زین سان کنم اشتباه کاری
...
مثنوی، مثنوی بلندی است. خیلی پرشور که از اول وصف امید و شوق سرشار که از چشم و سر و صورت و قلب و دل انسان میجوشد، به صورت خیلی کامل تجسم داده شده و بعد که یک مرتبه دیدم ایشان نیستند و مراد من نیستند، سردی و ناامیدی و شکستی خاطر به صورت عجیبی در این شعر مجسم شده. این شعر را برای ایشان ارسال کردم. بعد از مدتی این نامه از ایشان [مقام معظم رهبری] رسید:
«آشنای دلم! قربانت، قربان تو و سوز تو، قربان تو و دل تو و حتی قربان «اشتباه» تو. مجسمه نور همه چیزش نور و روشنی است، اگر احیاناً نگاه تندی هم بکند و دشنام و ملامتی هم بفرستد باز نورباران کرده است و روشنی بخشیده، روشنی دل و دیده، آن هم دل و دیدهای پژمرده و افسرده. دیشب در دل شب، نامه عزیز و روشنیبخش تو را زیارت کردم و اگر توان آن را داشتم که در همان لحظه به جای جواب و به نام عذر از تقصیر، فاصلهها را درنوردم و بوسه اعتذار بر آن آستان عشق و سوز بزنم، لحظهای توقف نمیکردم، ولی میدانیم که بنا نیست دل دردمندان بیطپشی، و سینه مشتاقان بیسوزی بگذرد. من هم در این حسرت خواهم بود، تا چه پیش آید. ناچارم برای تسکین خود از قلم استمداد کنم. اما عقده دل این بار گران، کجا و خامه ناتوان آن هم قلم به دست و پای من و آن هم در برابر آن توده آتشی که تو فرستادهای. راستی این نامه نبود، این یک خرمن آتش بود بر سر من ریخت. دل پر سوز و دردآلودی بود که رسا و فصیح سخن میگفت و خود را نشان میداد. این یک قطعه ادبی است که بر پایه صفا و واقعیت و پاکی خود همیشگی و ابدی خواهد ماند. من در جواب چه بنویسم؟ راستی، دوست عزیز! جواب یک قطعه شعر و یک پارچه احساس را چه میتوان نوشت. نامه تو از جمله اول تا آخرش احساس و شعر است، سوز و لطافت و رقت است. در مقابل اینها چه میتوان کرد. اگر میتوانستم میخواستم در جواب، عکس تو را برای تو بفرستم. عکسی که از تو، از آن موجود درخشنده و جذاب بر صفحه دل من نقش بسته است. آنجا تو آنچنان که هستی، به همان پاکی و قداست، به همان جلوه و درخشندگی متجلی و نمایانی. اگر همه مردم آن جلوه تو را میدیدند یعنی در حقیقت، تو را میدیدند، همه چون من محو زیبایی و خوبی تو میشدند. آن وقت دیگر تو بودی و یک جان شیدا. اگر من میتوانستم آن عکس را به تو نشان بدهم، به راستی جواب تو را داده بودم. آن وقت بود که به تو میگفتم که در زیر آن قطعه ادبی یک فراز دیگر برای یک اشتباه دیگر باز کن و با یادآوری آن از تکرارش درگذر. اشتباه در این که شناسای خود را پیمانشکن و فراموشکار خواندهای. مگر کسی که تو را دید، میتواند نسبت به تو فراموشکار باشد. آنان که اینچنین بودند و تاکنون دیدهای، به حقیقت تو را ندیدهاند. آری اگر میتوانستم دلم را برایت بفرستم و چهرهای را که از تو در آن است به تو نشان دهم، جواب تو را داده بودم، اما چه کنم که نمیتوانم. ترسیم دل، کار من نیست. تو باید با دیدگان روشنبین و درونگر خود اعماق روح مرا بخوانی تا گواه صدق مرا بازیابی. به هر حال پس از این جمله، اولین سخن من اعتذار است. اعتذار از آن که با قصور یا تقصیر خود، آن دل تابان و روشن را آزردهام و چنین احساس لطیف و رقیق را جریحهدار ساختهام. میدانم به هر صورت این گناه بزرگ است، ولی چون تقصیر در این باره را گناهی نابخشودنی میشمارم، میخواهم به تو اطمینان دهم که تقصیر نداشتهام. مدتی بیش از یک ماه است که بر اثر غائله و حادثه اخیر، تمام برنامههایم متغیر و متبدل است. نامه تو در اولین سطر برنامه کارهای بعد از مراجعت از قم من، بوده است. ولی این کار هم مثل بسیاری از کارهای لازم دیگر مشمول قصور من شده و تا زمانی دیر به تأخیر افتاد. حال از دوردست، دست تو را میبوسم و عذر میخواهم و اگر نپذیری دل خود و دل تو را شفیع میآورم. اگر میتوانی با دل ستیزه کنی، عذرم را نپذیر. ولی تو خوبتر از آنی که عذر بیتقصیری را رد کنی. یقین دارم خواهی پذیرفت. در این صورت در انتظار رضایتنامه تو هستم. شعر، بسیار جالب و عالی بود. البته تا حدود یک بار خواندم. یقیناً باز هم خواهم خواند و مطمئناً بیشتر از شیرینیهای آن بهره خواهم برد.
قربانتریال خامنهای 15/9/43
«اگر عکسی داری، برایم بفرست. چند عدد عکس مکرر من پیش آقای عبایی در مدرسه خان است و متعلق به شماست».
«««روحش شاد و یادش ماندگار»»»